پارت ۱۲ {یک عاشقانه ی بی صدا...}

کوک برگشت طرفه من، من رفتم عقب و عقب تر... تا اینکه به دیوار رسیدم... اومدو دوتا دستشو گذاشت دو طرفم...

کوک: میخوای منو بکشی؟؟ میخوای پس بیفتم؟؟ خب اینکارا چیه یه چاقو وردار بکن تو شکمم دیگه بخدا راحتتر از اینه که ببینم اته من با این لباس پیش یکی دیگه ظاهر شده...

ات: آخه آخه من خیلی ترسیده بودم...
کنترلم دست خودم نبود اصلا...
اصلا اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم(گریههه)

کوک بغلم کرد... اشکمو دوباره پاک کرد... چند لحظه همینجوری تو بغلش فشارم داد...

کوک: میدونم چیمیگی درکت میکنم بیب... ولی دیگه توام منو درک کن... تو دیگه ماله خودمی نمیخوام کسه دیگه ای لذتی که من دارمو بچشه...

ات: مرسی که درک میکنی ددی...

کوک رفت تو اتاقمو یه لباس مناسب از کمدم برام آورد تو اتاقه خودشون...(عکسش تو اسلاید دوم هست)

کوک: ته برو ببین جیمین چیکار میکنه...
ته: واووووووو اوکیییییی(لبخنده شیطانی)

ته رفت بیرون... کوک پشت سرش درو بست...
لباسو آورد سمتم...داد بهم گفت بپوش...
لباسو گرفتم گفتم اممم خبب اینجاا؟؟ تو نمیری؟

کوک: منظورت چیه؟ چن بار بگم تو دیگه ماله منی

ات: خیلی خب...ولی ولی میشه الان بری....

کوک: چرا مثلا؟

ات: آخه آخه الان... الان...
کوک یه چشم قوره ای بهم زدو از اتاق رفت بیرون...
یه نفسی کشیدمو لباسو پوشیدم...

از دره اتاق اومدم بیرون... جیمین بازم نگام میکرد... کوک دوباره متوجه این شد که جیمین داده دیدم میزنه به یه بهونه ای بردش یجای دیگه و به منم با ابرو یه اشاره هایی کرد که سر سنگین باشم...
(عکسش نگاهش تو اسلاید سوم هست)

دیدم یه جسم بیهوش رو زمینه... لباساش همه لک بود و صورتش خیلی شلخته بودولی ولی شناختمش...

ادامه دارد... ینییی کی بودههههه🤔
حمایتتتتتت.... معرفییییی....
دیدگاه ها (۲۱)

پارت ۱۳ {یک عاشقانه ی بی صدا...}

پارت ۱۴ {یک عاشقانه ی بی صدا....}

پارت ۱۱ {یک عاشقانه ی بی صدا...}

پارت ۱۰ {یک عاشقانه ی بی صدا...}

جیمین فیک زندگی پارت ۷۵#

جیمین فیک زندگی پارت ۱۰۰#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط